گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول میگذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ...
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.
شاعر سرود :
سال ها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا
یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا
همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را
تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه
تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه
مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش
یاد داری که تو را شب به سحر میکردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال
روزگاری بیدی را شکستند
به نامردی تبر بر ریشه اش بستند
ولی افسوس همانهایی شکستند
که رورزی زیر سایه اش می نشستند . . .
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.شوهرش میگوید چرا؟
ما که زندگی خوبی داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با
سرسختی زیاد میپذیرد ، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح
شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی . زن با
کمال میل میپذیرد.در دفتر خانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا
شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن میپذیرد."چه چیز باعث شد
اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن
دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی. زن با لبخندی
شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری . زن با
اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو
سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی
در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را
به تماشا نشست.زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید
کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود .
با تعجب بازش
کرد .خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: " فکر میکردم احمق باشی ولی نه
اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش
وعده کرده بود رفت .منتظر بود
که تلفنش زنگ زد.برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد . صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باورنکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شرّ زنان احمق
با مهریههای سنگینشان نجات یابند
کتابی خواهم نوشت به نام :
حسرتهایی که خوردم , برای گـــــوه هایی که نخوردم ...